رمان : دل آغشته به بوی تو
نویسنده : زهرا برومند
ژانر : عاشقانه ، اجتماعی
تعداد صفحات : –
خسته و کلافه از روز پر کار و کسل کننده، به خانه می رسم. هوا تاریک است و به جز صدای بوق و هیاهوی ماشین ها، چیز دیگر ی به گوش نمی رسد.
ریموت را دست گرفته و فشار می دهم. همزمان با باز شدن در بزرگ خانه، پرده ی اتاقِ طبقه ی دوم کنار می رود و به اندازه ی یک ثانیه چشمم به قامت خسته ی پدرم می افتد.
پرده سر جایش بر می گردد و نمایش قد و بالای پدر، تمام شده و من مثل همیشه لعنت می گویم به این تراژدی هر شب! که لعنت به دل من و لرزشی که اذن نمی دهد از این خانه و پدری بی فکر، دل بکنم!
کلافه ام، و این از تمام کارها و رفتارم پیداست. با همان کلافگی آشکار، ماشینم را در جایگاه همیشگی پارک می کنم و حسرت زده و زیر چشمی، نگاه می اندازم به ماشین پدر که چندین ماه است از جایش تکان نخورده و صدای استارتش، در حیاط نپیچیده است.
سر تکان می دهم و بی حوصله، شالم را که خیلی وقت است روی شانه ام افتاده، برمی دارم و در دست مچاله اش می کنم.
دکمه های مانتویم را هم، با غر غر باز می کنم و همزمان از پله ها بالا می روم.
لینک منبع:
به نام خدا، باسلام و عرض ادب خدمت کاربران محترم سایت رمان به حبیب دانلود بزرگترین سایت دانلود رمان خوش آمدید. افتخار داریم بار دیگر با معرفی رمان جدید در خدمت شما بزرگواران باشیم. رمان جدیدی که روبروی آن هستید. دانلود رمان اسارت عشق جلد اول با ژانر عاشقانه، جنایی، معمایی، پلیسی وطنز است.
بخشی از رمان:
داستانی برخاسته از یک انتقام قدیمی؛ کینهای که در زیر خروارها خاک مدفون شده! و در این میان دختری از جنس نور!
از جنس مهربانی در کشاکش این نبرد سهمگین اسیر چنگال بیرحم روزگار میشود و چه ناعادلانه بهای این کینه را میپردازد؛
تمام داراییاش، خانواده اش، را به ناحق از دست میدهد و مسیر آرام زندگیاش به سمت پرتگاه باند قاچاق سوق مییابد.
درست در زمانی که احساس میکند تمام درها به رویش بسته شده، دستی نامرئی او را از گرداب نابودی نجات میدهد.
با ورود افراد جدیدی به زندگیاش، فصل جدیدی از سرنوشتش شروع میشود.
عشقی به درخشندگی و پاکی ستاره در روزگار چون شب او میدرخشد. عشقی متولد شده از یک قصر سپید؛
امّا ناگاه، دست تقدیر خاک از چهره گذشته بر میدارد و حقیقتی دور از باور، زندگی پرفراز و نشیبش را دگرگون میسازد.
بازی روزگار میان خوشبختی و بدبختی او فاصله میاندازد؛
مقدمه:
فاصلهای به اندازه یک نفس!
مرگ یا زندگی؟
دیروزم را ورق میزنم و خاطرات گذشته را مرور میکنم،
در روزهای بیتو بودن.
خشخش برگها را از لا به لای صفحات پاییزی وجودم میشنوم
و التماس شاخههای قبلم را…
که در حسرت دستهایی سبز مانده است!
سرنوشتم با پرستویی غریب عجین شده…
هجرت میکنم، از قلب یخ بسته آدمیان.
میدانم…
من همان تک برگ خزان زده و زردم.
که به التماس ماندن بر روی شاخه هویت…
و در جدال برای حفاظت از سرشت سبز خود!
التماس کردم طوفانها را…
تحمل کردم بادهای سرد را
به جان م کینه و طعنهها را
اما چه شد؟
مانند برگهای دیگر
که افتادند بر زمینِ نیستی
میافتم به زیر پای عابران جدید زمانه!
غرورم میشکند و دم بر نمیآورم.
کم کم به این باور میرسم که زندگی…
رمان : جگوار
نویسنده : سبا سالاری
ژانر : عاشقانه
جلیقه سورمه ای رنگ را روی پیراهنم پوشیدم و با خنده روبروی آینه ی اتاق چرخ زدم
صدای جیرینگ جیرینگ سکه های نقره ی جلیقه شادم میکرد
آسکی برای چندمین بار کلافه سرش را تکان داد :
_ آتا اجازه نمیده باهاشون بری اِلای … دختر که تو اینطور مراسمات شرکت نمیکنه
روسری کوتاه را روی سرم انداختم و با همان سن کم ، دلگیر شدم از قوانین بی رحمانه ای که نرهای این سرزمین وضع کردند و دخترهایشان بی چون و چرا پذیرفتند!
_ بی بی جان آتا و راضی میکنه
_ بابا هم اجازه بده اکتای نمیذاره … دارن برای اون میرن خواستگاری … خان ببینه دختربچه آوردن با خودشون بهش برمیخوره
_ پس اصلان چرا باهاشون میره؟
_ اصلان پسره اِلای … تو و اصلان نه ماه تو شکم آنا باهم بودین اما از لحظه ای که دنیا اومدید همه چیز فرق کرد هنوز یاد نگرفتی هرکاری اصلان کرد تو نکنی؟
بی توجه به او به پولک های روسری ام چشم دوختم
از آیدا دل خوشی نداشتم … از من دوماه بزرگتر بود و دختر خان روستای بالا
احترام می گذاشتند اما ترس نه!
آیدا را چند ماه پیش دیده بودم
رمان جگوار از سبا سالاری بصورت آنلاین می باشد و فقط برای معرفی در سایت درج شده است.برای خواندن این رمان در کانال نویسنده عضو شوید
منبع:ناول کافه
کتاب رمان بن بست بهشت نوشتهی افسون امینیان، داستان دختر معمولی به نام شاداب است که به واسطهی یکی از دوستان پدرش مشغول به کار در یک شرکت میشود. کار در این شرکت باعث به وجود آمدن ماجراهایی میشود که کم کم شاداب را عاشق میکند.
در بخشی از کتاب رمان بن بست بهشت میخوانیم:
شاداب از خستگی چشمانش تار میدید و مدام دل، دل میکرد تا اهل و اعیال عمو منصور بار و بندیل تعارفهایشان را جمع کنند و بروند …. با صدای پچ پچ شهاب آن هم درست کنار گوشش چشمان خمار از خوابش قدری باز شد و به سمت او برگشت … هنوز هم به محض دیدن او سگرمههایش در هم گره میشد …!
منبع: کتاب سبزرمان : چه خوب چه بد
نویسنده : هستی آریان
ژانر : عاشقانه ، درام
تعداد صفحات : ۱۹۱
نفس عمیقی کشیدم ، رومو از در گرفتم و به مطب خالی از آدم پیش روم چشم دوختم ، حتی منشی هم رفته بود ، چقدر منتظر مونده بودم!
به ساعت مچی که کامران روز تولدم برام کادو گرفته بود نگاهی انداختم ، پس چرا هرچی نگاهش میکردم نمیفهمیدم که ساعت چنده؟!
شاید چون با دیدن ساعتش روی دستم یادش افتاده بودم و احساس گناه میکردم ، اما من که گناهی نداشتم…
اگه میفهمید من این وقت شب اینجام حتما خیلی عصبانی میشد ؛
حتی نمیخواستم به اون روی عصبانیش فکر کنم!
لبمو زیر دندونم کشیدم و سمت در برگشتم ، باید انجامش میدادم…
چشمامو روی ترس و استرسم بستم و تقه ای به در زدم…
بعد از چند ثانیه صدای تعجب زده ی آرمان توی گوشم پیچید و استرسمو بیشتر کرد…
آرمان_بله؟!
منبع:
رمان : ارغوان
نویسنده : فاطیما
ژانر : عاشقانه
-ارغوان دختر این رنگا که تا حالا ی که بدرد دانشگاه نمیخوره.
همه مانتو های کوتاه و رنگ جیغ، حراست دانشگاه گیر نده میخوای با امیرنظام چی کار کنی؟
– خاله سخت نگیر خب، دانشگاه مون آزاده امیرنظامم بیشتر وقت ها یا مطبه یا شرکت کجا میخواد منو ببینه گیر بده.
افسون ابرو بالا انداخت و گفت: انگار خوب امیرنظام رو نمیشناسی، بذار یکم جدی تر بشید روی رنگ و سایز لباس های خونگیت هم نظر میده، نظر که هیچی حکم میده.
تا حالا هم این امیرنظام خان باهات خوب تا کرده، شایدم ده دوازده سال زندگی تو کانادا کمی از اخلاق مردسالارانهش کم کرده باشه وگرنه این پسرخالهی ما اون روزا یک دیکتاتوری بود دومی نداشت.
به اصرار افسون و برای ندیدن آن روی امیرنظام دو دست مانتوی سرمهای و قهوهای همراه کفش و کیف ستش هم م.
رمان ارغوان بصورت آنلاین می باشد و برای معرفی در سایت درج شده است.برای خواندن این رمان در کانال زیر عضو شوید.
https://t.me/joinchat/AAAAAEpcOKpzq5JX751QhA
رمان : عاصی
نویسنده : زهرا دلگرمی
ژانر : عاشقانه
مکثی کرد و کلافه تر ادامه داد :
ـ پدرت پشتت نیست سورن و متاسفانه در حال حاضر تمام مدارک بر علیه توئه . درکت می کنم به خود خدا قسم می فهمم داری عذاب می کشی اما باید یه کم تحملتو ببری بالا .
ـ نه متاسفانه ! هنوز …. موفق نشدم ببینم
لینک سایت منبع:
-چرا؟
لینک منبع:
لینک دانلود:
دانلود رمان ثریا
به نام خدا، باسلام و عرض ادب خدمت کاربران محترم سایت رمان به حبیب دانلود بزرگترین سایت دانلود رمان خوش آمدید. افتخار داریم بار دیگر با معرفی رمان جدید در خدمت شما بزرگواران باشیم. رمان جدیدی که روبروی آن هستید رمان ثریا با ژانر عاشقانه و اجتماعی است.
که در ادامه به معرفی بخشی از آن می پردازیم که توسط fatimajafari کاربر انجمن نگاه دانلود به نگارش درآمده است.
بخشی از رمان:
زنی که سنش از همه بیشتر بود با تحقیر نگاهی به سرتاپایم انداخت و بهسمت خروجی به راه افتاد.
بقیه هم نگاهی ردوبدل کردند و پشتسرش راه افتادند.
شمشیر از رو بستهشان زیادی معلوم بود.
خشک شده سرِ جایم ایستادم و به سرامیکهای سفیدرنگ زیر پایم زل زدم.
به چه حقی با من اینگونه رفتار کرده بودند؟
پیش خودشان فکر میکردند که من همان دخترِ ساده احمق هستم؟
همان که قبل از قهر و رفتنشان شسته و بر روی رختآویز پهن کرده بودند؟
نمیدانستند زندگی در این پنج سال از من زنی مغرور و خودخواه ساخته بود که زیرِ بار هیچکس نمیرفت؟
زنی که بعد از شسته شدن حسابی خشک و اتو کشیده شده بود!
از سالن فرودگاه خارج شدم و با چشم دنبالشان گشتم.
آنها جایی را نداشتند که بروند. بعد از آشوب پنج سال پیش و رفتنشان، به خواست من عمارت عوض شده بود
و آنها آدرس عمارت جدید را هم نداشتند.
بالاخره دیدمشان که سوار بر دو تاکسی زردرنگ مخصوص فرودگاه منتظر بودند
تا من حرکت کنم و پشت سرم راه بیفتند. پشت به آنها بهسمت ماشینم حرکت کردم.
در صندلی نرمش فرو رفتم. بخاری را روشن کردم و شیشه را به اندازه یک بند انگشت پایین کشیدم
تا هوای درون ماشین تعویض و شیشههای یخبسته ماشین را بخار نگیرد.
دانلود رمان:
منبع:
نگاه دانلود
درباره این سایت